علوم سیاسی |
2-به اعتقاد شما چرا تفکیک جهان به دو قسمت (سوژه وابرژه) سرآغاز مدرنیته است وایدئولوژی های مدرن لیبرالیسم زائیده این تفکیک به شمار می رود؟ ابتدا باید گفت رویکرد رایج سوژه را معادل امر غیرمادی ، ذهنی ودرونی قرار میدهند (مانند:تصوراحساس درد، محبت،عداوت، تشنگی، مکاشفات معنوی وتجربه های دینی و...)و ابژه را امر مادی ، عینی،بیرونی معنی می کنند (مانند: میز آسمان،آقای فلان ،طبیعت و...) بدلیل اینکه با پیدایش مدرنیته در سده نوزدهم ، برداشت هایی از هویت انسان بشرح زیرمطرح گردید : 1-انسان، اساس و محور هستی است، نه فقطه به این دلیل که وجودی است که از وجود داشتن خود باخبر است، بلکه به این دلیل که به خاطر خرد ورزی و نیروی عقلانی خویش، نمونه ای کامل است. 2- از رنسانس به بعد در جامعه غرب مدرنیسم به معنی نو شدن آغاز و مراحل گوناگون را پشت سر گذاشته که محصول آن تمدن کنونی غرب است. بدین گونه منظور از آن گرایش و تمایل به نو شدنی است که در جامعه غرب تحقق یافته است. بنابراین اگر مدرنیسم نمودهای بیرونی تمدن غرب است، مدرنیته عناصر درونی، فکری و فلسفی است. 3-کثرتگرایی دینی، به عنوان یکی از مسائل مهم کلام جدید در غرب ظهور و بروز کرد و متفکران دینی برای احیای مجدد الهیات مسیحی و ارزشهای دینی و... پلورالیزم دینی را مطرح نمودند 4- قرون وسطی وقتی شروع میشود که تفکر دینی مسیحی به نحوی معقولیت برای خودش پیدا میکند. یعنی دارای یک جور شأن عقلی و فلسفی میشود 5- در دوره قبل اگر علم حاصل میشد، آن علم ناظر به حقیقت بود اما با ورود به دوره مدرنیته و در عصر جدیدعلم دیگر مطلقنگر و حقیقتیاب نبود. در چنین نگاهی به جهان ادراک حسی در فضایی بین سوژه و ابژه شکل میگیرد و دانش تنها حاصل ادراک فاعل شناسان نیست. علاوه بر این وقتی سهم جهان در معرفت بشری مهم انگاشته شود موجوداتی که در آن وجود دارند بیجان نبوده و ابعاد روحانی مییابند. اما با جدایی سوژه و ابژه، موضوع شناسایی موجودی بیجان تلقی شده و از جنبههای روحانی تهی میگردد. فاعل شناسان برای رسیدن به درک درست از این موجودات بیجان باید عقل خود را از هر گونه احساس نسبت به آن خالص کند. این نوع نگاه بی طرفانه و خالی از احساس به معنای عینیتگرایی است. همچنین ایدئولوژی های مدرن مثل لیبرالیسم از همین تفکیک یعنی سوژه وابرژه بوجود آمد که میتوان آن را اولین و اصلیترین ایدئولوژی غرب مدرن دانست. لیبرالیسم در لغت به معنای آزادیگرایی و مکتب اصالت آزادی است لیبرالیسم ایدئولوژی است که توسط عدهای از فیلسوفان انگلیسی و فرانسوی در فاصله زمانی قرون 17 و 18 میلادی به تدریج شکل گرفته و هسته مرکزی آن اعتقاد داشتن به مفهوم فرد انگارانه است. این ایدئولوژی بر خلاف تفکر، مستقیماً با منافع یک طبقه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه ارتباط دارد. به طور مستقیم و مشخص در ارتباط با طبقه سرمایهدار سکولار مدرن اروپایی است که از حدود قرن 14 میلادی ظهور کرده و در قرن 17 به لحاظ اقتصادی به یک قدرت تمام عیار تبدیل شده است. این طبقه در قرن 17 در هیات ایدئولوژی منافع خود را مطرح میکند و در قرن 18 در قالب انقلابهایی چون انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا به قدرت میرسد.
[ دوشنبه 92/9/4 ] [ م. مباشری ]
[ لطفا نظر دهید ]
اثبات گرایی (پوزیتیویسم ) و نقدآن پوزیتویسم، به طور کلی مکتبی است که ابتدا در علوم تجربی معنا پیدا کرد. بر این اساس، در علومی مانند فیزیک و شیمی، مبنای بحث را اثبات تجربی قرار دادند. وقتی این مبنای اثبات گرایانه به حوزه منطق کشیده شد و ارزش قضایا و گزارهها از این منظر مورد بحث قرار گرفت، پوزیتیویسم منطقی شکل گرفت. در رابطه با مبانی اثبات گرایی، بیان چند نکته واجد اهمیت است؛ نخست اینکه، این مکتب ریشه در مباحث فکری قرن هفدهم دارد. اما از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم دوران شکوفایی خود را سپری نمود. مبنای اصلی اثباتگرایی منطقی این است که ارزش یک گزاره یا قضیه به اثبات تجربی آن است. به عبارت دیگر، اثبات تجربی یا علمی در تعریف اثباتگرایی، محوریت دارد؛ و اثبات گرایی، معیار صدق را اثبات از طریق مشاهده و شهود به شکل عینی(objective ) میداند. بنابراین گزاره های مابعدالطبیعی، ارزشی و دینی از تعریف و شمول اثباتگرایی خارج میشوند. زیرا این گزارهها، نه به وسیله تجربه قابل اثبات هستند و نه قابلیت ابطال دارند. به بیان دیگر، اثباتگرایان معتقدند که قضایای ارزشی و متافیزیکی در حوزه علم(science ) قرار نمیگیرند و در نتیجه قضایای علمی نیستند. در اوایل قرن بیستم، حلقه وین اصطلاحی را به نام علم یگانه جعل کردند. مقصود آنها از علم یگانه این بود که میتوان روششناسی مشترکی را بین همه علوم تعریف نمود، به طوری از حیث روش، همه علوم در یک طبقه قرار گیرند. به عبارت دیگر، اصحاب دایرهالمعارف به دنبال کشف «علم یگانه» و دستهبندی علوم به وسیله روشهای تجربی بودند. بر این اساس، کلیه علوم دارای روش واحدی خواهند شد که همان روش تجربی و علمی است. بنابراین تفاوت چندانی بین علوم تجربی مانند فیزیک یا شیمی و علوم انسانی مانند جامعهشناسی و علوم سیاسی وجود نخواهد داشت. بر این اساس، علوم اجتماعی باید از روشهایی که در علوم تجربی مورد استفاده قرار میگیرند، تبعیت کنند. روشهای علوم تجربی عبارتند از: مشاهده، پردازش فرضیه، آزمون فرضیه به شکل تجربی یا به عبارت دیگر، تایید یا رد آن فرضیه براساس تجربه و بالاخره رسیدن به قانون در راستای فرضیه. نکته مهم دیگر در زمینه اثباتگرایی این نکته است که افراد حلقه وین با استفاده از رساله تراکتاتوس ویتگنشتاین متقدم، معتقد بودند که گزاره های متافیزیکی مهملاند و بنابراین نه صادق و نه کاذب هستند. در نتیجه میتوان گفت که مبانی اثباتگرایی، هر چند که با مبانی دینی هیچ نوع ضدیتی ندارند، هیچ گونه سازگاری نیز بین آنها وجود ندارد. زیرا اثبات گرایی، اساسا هر نوع گزاره متافیزیکی و دینی را خارج از «علم» می داند. نسیت اثباتگرایی و فلسفهسیاسی اثباتگرایی در حوزه علوم سیاسی در قالب مکاتبی چون رفتارگرایی تجلی پیدا نموده است. رفتارگرایان، واحد تحلیلهای خود را رفتار انسان قرار میدهند. آنها معتقدند که ما باید در تحلیل جامعه، واحدی داشته باشیم تا بتوانیم نشان دهیم که مثلا در انتخابات، چه رفتاری از سوی جامعه رخ خواهد داد. رفتارگرایان با پذیرش مبانی اثباتگرایی مانند عدم دخالت ارزش ها در قضاوت ها، معتقدند که میتوان علم فارغ از ارزش ارائه نمود. کاربرد رفتارگرایی توسط بسیاری از اندیشمندان علوم سیاسی تا اواسط قرن بیستم به اوج خود رسید و بدین ترتیب علوم سیاسی با این رشد تبدیل به یک رشته و دیسیپلین علمی شد. اما باید گفت که نسبت پوزیتیویسم و فلسفه سیاسی، نسبت معکوس بوده است، یعنی هر چه رفتارگرایی و پوزیتیویسم تا اواسط قرن بیستم به اوج خود می رسید، فلسفه سیاسی به حضیض خود نزدیک میشد و با نوعی رکود مواجه گشت. البته منظور از فلسفه سیاسی، فلسفه سیاسی قارهای است که عمدتا در کشورهایی مانند آلمان و فرانسه رشد کرده بود. به عبارت دیگر، در این دوره متفکران و اندیشمندان اثباتگرا معتقد بودند که فلسفه سیاسی چیزی جز بازیهای زبانی نیست و با تحلیل منطقی و زبانی میتوان بسیاری از مسائل سیاسی را حل یا منحل نمود. به عنوان مثال، فلاسفه تحلیلی معتقد بودند که مسائل مهمی مانند عدالت و عدالت اجتماعی چیزی جز گرفتاریهای زبانی نیستند و اگر بتوان با استفاده از روشهای زبانی این مسائل را توضیح داد، نزاع ها و اختلافات موجود بین موافقان و مخالفان عدالت اجتماعی تا اندازه زیادی برداشته خواهد شد. اما از دهه 1960 میلادی به خصوص با انتشار کتاب نظریهای در باب عدالت جان راولز در سال 1971، فلسفه سیاسی احیا شد. در نتیجه، به همان میزان که فلسفه سیاسی در حال احیا شدن بود، نقادان اثباتگرایی هم چه در حوزه فلسفه و چه در حوزه علوم اجتماعی بیشتر میشدند و پوزیتیویسم برتری خود را از دست میداد. این وضعیت تاکنون نیز ادامه دارد و باعث شده تا فلسفه سیاسی جایگاه مناسب خود را پیدا نماید. امروزه اثبات گرایی یکی از پارادایم های موجود در علوم اجتماعی به شمار می رود و تنها پارادایم موجود و یا پارادایم بلامنازع نیست. نسبت اثباتگرایی با نظامهای سیاسی اثباتگرایی، مبنایی برای مکاتبی مانند رفتارگرایی در علوم اجتماعی است؛ و بنابراین اثباتگرایی به طور مستقیم ارتباط تولیدی با نظامهای سیاسی ندارد. لیبرالیسم هم شاخههای متفاوتی دارد. به عنوان نمونه، لیبرالهای فایدهگرا ارتباط وثیقی با اثباتگرایی دارند، در حالی که برخی از شاخههای لیبرالیسم چنین ارتباطی را ندارند. اما به طور کلی میتوان گفت لیبرالیسم با مبانی اثباتگرایی سنخیت دارد. اما در دهه های اخیر و به ویژه از زمانی که لیبرالها به جماعتگرایان نزدیک شدهاند، شرایط تغییر کرده است. امروز به همان اندازه که لیبرالها که به جماعتگرایی نزدیک شدهاند، به همان اندازه نیز انتقاداتی را بر پوزیتیویسم وارد میکنند. ناقدان اصلی اثباتگرایی کدام جریانات بودهاند و این نقدها بر چه اساسی استوار بوده است؟ یکی از ناقدان اثباتگرایی، که البته برخی از مبانی آن را نیز پذیرفته بود، کارل پوپر بود. پوپر، مبنای ابطالگرایی را در مقابل اثباتگرایی مطرح نمود. مدعای اصلی او این بود که میزان صدق یک قضیه به اثبات تجربی آن نیست، بلکه به قابلیت ابطال و ابطال نشدن آن تا اطلاع ثانوی است. به بیان دیگر، پوپر معتقد بود که قضایایی علمی هستند که قابلیت ابطال داشته باشند، اما هنوز ابطال نشده باشند. اگر مثال معروف، کلاغهای سیاه را در نظر بگیریم، اثباتگرایان با روش استقرایی اعتقاد داشتند که دیدن هر کلاغ سیاه، به درجه صدق این گزاره که "همه کلاغها سیاه هستند" افزوده می شود. اما از نگاه ابطالگرایی پوپر، حتی اگر 999 کلاغ سیاه رویت شود، ولی یک کلاغ سفید دیده شود، این قضیه از عمومیت خارج می شود. علاوه بر ابطالگرایی پوپر، مکاتب دیگری هم در مسیر نقد اثباتگرایی گام برداشتهاند و اساسا مبانی این مکتب را هدف قرار دادهاند. مهمترین این مکاتب، مکتب تفهمی است که هم شامل جامعهشناسانی چون ماکس وبر می شود و هم شامل مکاتب هرمنوتیکی میشود. هرمنوتیسینها معتقدند که ما باید با یک موضوع همدلی کنیم و با درنظر گرفتن پیش فرضها، آن موضوع را فهم کنیم. بنابراین برخلاف اثباتگرایان که معتقد بودند میتوان ارزش ها را از واقعیت ها تفکیک نمود و یک قضیه را به صورت عینی و تجربی مشاهده و اثبات نمود، طرفداران هرمنوتیک بر این باور هستند که باید قضایا را فهم نمود. به طور کلی، کلیه گرایشاتی که در هرمنوتیک وجود دارد، جملگی نقاد اثبات گرایی محسوب می شوند و از این لحاظ تفاوتی بین هرمنوتیک شلایرماخر و هرمنوتیک فلسفی هایدگر و گادامر وجود ندارد. یکی دیگر از جریانات منتقد اثباتگرایی، مکتب انتقادی یا فرانکفورت است که نقدهای جدی را به مبانی پوزیتیویسم وارد کرده است و مهمترین مفروضات این مکتب را زیر سوال برده است. به طور مثال، یکی از مفروضات اصلی مکتب اثباتی این است که ما میتوانیم پیش فرض های خود راکنار بگذاریم و واقعیت فارغ از ارزش داشته باشیم. در این مکتب، همچنین علمی بودن به معنی غیرایدئولوژیک بودن و عدم داشتن گرایشات ارزشی است. در حالی که یورگن هابرماس به عنوان یکی از آخرین متفکران مکتب انتقادی معتقد است که دانش علمی و عینی به معنای اثباتی نمیتواند کافی و وافی باشد، زیرا در فلسفه سیاسی نیاز به مساله مهمتری به نام رهایی است و رهایی، خود گزاره ای ارزشی است. بنابراین گزارههای ارزشی نمیتوانند از واقعیت فلسفه سیاسی جدا شوند. در نتیجه، هابرماس به آن نوع از فلسفه سیاسی گرایش دارد که انتقادی است و انتقادی بودن مرحله ای فراتر از عینی بودن و فارغ از ارزش بودن اثبات گرایانه است. مسائل روششناسانه جزو مسائل کلیدی و اساسی در فلسفه و علوم سیاسی هستند. این مسائل ممکن است، برخی از اوقات در غرب با ابهامات و چالشهایی روبرو باشد، اما در ایران، این مسائل به طور دوچندان با بحران مواجه هستند. به عنوان مثال، مبانی روشی اثباتگرایی و انعکاس آن در علوم سیاسی، یکی از معضلاتی است که نظام دانشگاهی ما با آن مواجه است. در این زمینه به نظر میرسد نوعی افراط و تفریط مشاهده میشود. به عنوان نمونه، برخی از اساتید معتقدند که علوم سیاسی باید دقیقا براساس روشهای اثباتگرایانه تدریس شود و علمی بودن به معنی عدم دخالت ارزشها و پیش داوریهاست. این گونه اساتید حتی در مباحث اندیشه ای دانشجو را مجبور به انتخاب متغیر مستقل و وابسته می کنند؛ در حالی که این کار اصلاً ضرورتی ندارد. به نظر میرسد این گونه افراد از سالهای دهه 1960 به این سو حرکت نمیکنند و نه تنها تمایلی به بومی سازی علوم سیاسی در کشوری مانند ایران که در آن دین و سیاست در ارتباط کامل با هم هستند، ندارند بلکه تمایلی به بهرهگیری از مکاتب نقاد اثباتگرایی نیز از خود نشان نمیدهند. به عبارت دیگر، ارائه کردن دانش علوم سیاسی با روش های اثباتگرایانه به معنی دو موضوع است؛ اولا به معنی نادیده گرفتن مکاتب نقاد اثباتگرایی است و ثانیا به معنی لازم ندیدن بومی سازی علوم سیاسی با توجه به شرایط و مسائل جامعه ایران است. از طرف دیگر، در بکارگیری روش های اثباتی نیز نوعی تفریط در بین اساتید و محققان علوم سیاسی مشاهده میشود. به عبارت واضح تر، برخی معتقدند که با توجه به نقدهای وارد بر اثباتگرایی، بهرهگیری از آن هیچ فایدهای نخواهد داشت. به عقیده این افراد، امروز دیگر اثباتگرایی، پارادایم غالبی در غرب نیست و بنابراین نمیتوان از آن استفاده نمود. روشهایی که رفتارگرایان برای تحلیل مسائل جامعه استفاده میکنند، روشهای کمی، میدانی و آماری است که البته این روشها همچنان تا حدودی معتبر می باشند. مخالفان بهرهگیری از اثباتگرایی به این نکته توجه ندارند که اثباتگرایی در زمان اوج خود در غرب، بسیاری از دستاوردها را به دنبال داشت، هر چند که بعدها با نقدهایی همراه شد. ضمن آن که در کشورهای جهان سوم که روش های اثباتی به طور کامل مورد استفاده قرار نگرفتهاند، صحبت از نقد پوزیتیویسم و عدم بکارگیری از روشهای اثباتی چندان سخن صوابی نمیباشد. این در حالی است که برخی از مخالفان اثباتگرایی در ایران معتقدند که میتوان از نقدهای پسامدرنیته بر مدرنیسم و اثباتگرایی استفاده نمود. اما ذکر این نکته ضروری است که هر چند نمیتوان از نقدهای وارد بر اثباتگرایی از منظر پست مدرن چشم پوشی نمود، اما متفکران مذهبی نباید از این نقدها استقبال نمایند و آنها را بکار گیرند. زیرا اگر مدرنیته به شکلی دارای تفکر نسبیگرایانه است، پست مدرنیته به طور کامل بر مبنای نسبیت استوار است و به هیچ عنوان قائل به حقیقت نمیباشد. در نتیجه میتوان گفت که پست مدرنیسم به هیچ عنوان با تفکر دینی دارای سازگاری نمیباشد. ضمن آنکه بهرهگیری از نقدهای پست مدرن در جامعهای امکان پذیر است که دوره مدرنیسم را سپری کرده باشد و مدرنیته در آن به طور کامل جا افتاده باشد. بنابراین این خوف میرود که با غلبه کامل مخالفان اثباتگرایی فواید روشهایی مانند مصاحبه و پرسشنامه از میان رود. به عبارت دیگر، همه روشها به میزانی میتوانند بهرهای از واقعیت را داشته باشند و به همان میزان میتوانند بر اساس نیازی که وجود دارد و نیز بر مبنای سنخیت با موضوع تحقیق، مورد استفاده قرار گیرند.
[ دوشنبه 92/9/4 ] [ م. مباشری ]
[ لطفا نظر دهید ]
1- مهمترین مؤلفه های معرفت شناسی(شناخت شناسی)را در اندیشه های متفکرین مدرن بیان نمائید بطور کلی مؤلفه های معرفت شناسی در اندیشه های متفکرین غربی در مدرنیته بشرح زیر می باشد: - مدرنیته با «دکارت» آغاز شده و در فیلسوفان بعدی بسط پیدا میکند. - در اندیشه مدرنیسم، دو نوع شناخت عقل نظری و عملی مورد انکار قرار گرفته است - در اندیشه مدرنیسم، تنها راه شناخت را حس و تجربه قرار دادهاند - عالم و آدم را با دانش تجربی میتوان شناخت. - راه شناخت جهان خارج و راه معرفت ، حس و تجربه است. - حسگرایی بر اریکهی قدرت نشست و عقلانیت، عقلانیت تجربی شد و با داعیه روشنگری مدعی بود که مرزهای هستی را درمینوردد و آنها را میشناسد. - جهانبینیهای علمی و اخلاقی علمی جای جهانبینیهای دینی و فلسفی را گرفت. - برخی افراد (ماکس وبر )خصوصیت دنیای مدرن را عقلانیت میدانند و مراد آنها از عقلانیت، عقل تجربی و ابزاری است نه عقل عملی و نظری. - برای انسان مدرن منابع معرفت دوچیز بیشتر نیستند یکی حس تجربه و دوم عقل به معنای نیروی استدلال - ما یک نوع علم تاریخى هم به امور مى توانیم داشته باشیم، - - یکى از منابع دیگر شناخت هم درون نگرى است. - وجدان هم یک نوع منبع شناخت است - تمدن غربی، ریشه در " من می اندیشم پس هستم" دارد. - همهء شئونات تمدن غربی اعم از اقتصاد و سیاست و فرهنگ و آداب زندگی فردی و اجتماعی و علم و تکنولوژی، همه ظهور این نوع معرفت شناسی هستند. - در چارچوب تفکر مدرنیته در غرب ، از معرفت حصولی و معرفت حضوری خبری نیست
[ شنبه 92/9/2 ] [ م. مباشری ]
[ لطفا نظر دهید ]
احکام پسینی وپیشینی واژه?های (a priori ) و (a posteriori ) در اصل لغات لاتین هستند که به ترتیب به معنی، آنچه از پیش می?آید(پیشینی) و آنچه بعد می?آید(پسینی) می?باشند. این تمایز، تمایزی معرفت شناختی است و در درجه اوّل به این اشاره دارد که چگونه و بر چه اساسی یک گزاره قابل دانستن است. یک گزاره به طور پیشینی قابل دانستن است، اگر به طور مستقل از تجربه قابل دانستن باشد. و متقابلاً یک گزاره پسینی است اگر دانستن آن از تجربه مستقل نباشد. به طور سنتی زمانی می?گوییم چیزی را می?دانیم (یا به آن معرفت داریم)، که به گزاره?ای صادق باور داشته باشیم و باور ما به آن گزاره، موجه باشد. و زمانی در باور به یک گزاره موجه هستیم، که دلیلی معرفتی برای حمایت از صدق آن داشته باشیم. اگر بگوییم گزاره?ای را به طور پیشینی میدانیم، به این معنی است که توجیهی که برای باور به این گزاره داریم، مستقل از تجربه بدست آمده است. برای مثال من دلایل خوبی برای باور به این دارم که مکعب?ها شش وجه دارند یا اگر امروز سه شنبه باشد پس پنجشنبه نیست و هفت به علاوه پنج برابر دوازده است و ...، امّا دلایل من برای باور به این گزاره?ها از تجربه من ناشی نشده?اند. از سوی دیگر اگر بگوییم که گزاره?ای را به طور پسینی می?دانیم، به این معنی است که توجیه ما برای باور به آن گزاره از تجربه و تحقیق در عالم خارج ناشی شده است. برای مثال من دلایل خوبی برای باور به این دارم که در حال حاضر باران نمی?آید، اسیدها رنگ کاغذ تورنسل را قرمز می?کنند، بشر از فقر خوشش نمی?آید، آب همان O 2H است و زمانی دایناسورها وجود داشته?اند. این بار دلایلی که برای توجیه این گزاره?ها دارم از تجربه من (و یا دیگران) ناشی می?شود. بسیاری از باورهایی که در علوم طبیعی داریم از این نوع است. به جز گزارهها، برهان?ها و مفاهیم نیز می?توانند پیشینی و پسینی باشند. یک برهان پیشینی، برهانی است که مقدماتش تنها از گزاره?های پیشینی تشکیل شده است. متقابلاً یک برهان، پسینی است اگر گزاره?هایی که مقدمات آن را تشکیل می?دهند ترکیبی از گزاره های پیشینی و پسینی باشند. مفهومی را پیشینی می?گویند که بتوان به طور مستقل از تجربه آن را بدست آورد. یک مفهوم پسینی نه مستقل از تجربه، بلکه از انطباعات حسی ناشی می?شود. دکارت اصرار داشت که نوعی تصورات و احکام فطری وجود دارند که نه ناشی از تجربه هستند و نه می?توانند در تخیل ساخته شوند. به عنوان مثال تصور خدا از تصوراتی است که از نظر دکارت فطری است. تصورات ریاضی مثل تصور یک دایره نیز اینگونه است. بیشتر عقلگرایان ابتدای دوران مدرن معرفت بشر را ناشی از گزاره?های پیشینی می?دانستند. بنابراین برهانهای عقل گرایان نیز از نوع برهان?های پیشینی محسوب می?شوند. ارتباط پیشینی و پسینی با تحلیلی و ترکیبی تمایز پیشینی و پسینی را که تمایزی مربوط به معرفت شناسی است، نباید با تمایز معناشناختی تحلیلی/ترکیبی اشتباه کرد. گزاره های تحلیلی گزارههایی هستند که صدق آنها تنها به واسطهی معنای اجزاء تشکیل دهنده آن عبارت است. در مقابل، گزارههای ترکیبی گزارههایی هستند که تحلیلی نیستند. بعضی فلاسفه معتقد هستند که مرز میان احکام پیشینی و پسینی با مرز گزارههای تحلیلی و ترکیبی مشترک هستند. گروه دیگر نیز احکام پیشینی را دارای تنوع بیشتری میدانند. گروهی از گزاره?ها به لحاظ منطقی، پیشینی هستند. در این موارد آنچه سبب می?شود بتوانیم گزاره?ای را بدون مراجعه به تجربه تحقیق کنیم، عقل است. به عنوان مثال گزاره "امشب ساعت نه یا باران خواهد بارید و یا نخواهد بارید" به لحاظ منطقی، پیشینی است؛ چرا که به لحاظ منطقی میدانیم که این عبارت در هر شرایطی صادق خواهد بود. عبارتهای دیگری نیز هستند که به واسطه معنای واژه?هایی که در آن بکار رفته است پیشینی هستند. به عنوان مثال عبارت "هیچ مجردی همسر ندارد" پیشینی است؛ چرا که میدانیم همسر نداشتن قسمتی از مفهوم مجرد را میسازد. این نوع گزاره?ها، در عین حال گزاره?های تحلیلی هستند. چرا که پیشینی بودن آنها به واسطه معنای اجزاء یا ساختار منطقی آنهاست. کانت برای اوّلین بار تمایز میان گزاره?های تحلیلی و ترکیبی را معرفی کرد. از نظر کانت اگر مفهوم محمول یک جمله در مفهوم موضوع آن مندرج باشد، گزاره حاصل را تحلیلی می?گویند. "طلا زرد است" برای کانت گزارهای تحلیلی بود چرا که او معتقد بود فلز بودن و زرد بودن در مفهوم طلا مندرج است. اگر کسی مفهوم طلا را بشناسد میداند که طلا فلز زرد است و به واسطه?ی همین خصوصیت، این نوع گزاره?ها می?توانند به صورت پیشینی ادراک شوند. برخلاف این گزاره?ها، در گزاره?های ترکیبی مفهوم محمول به مفهوم موضوع اضافه می?شود. از آنچه گفته شد به نظر می?رسد که همه گزاره?های تحلیلی، پیشینی و همه گزارههای ترکیبی، به صورت پسینی درک خواهند شد. امّا کانت به وجود گزاره?هایی دیگری نیز اعتقاد دارد که در عین اینکه ترکیبی هستند، پیشینی می?باشند. او گزارههای ریاضیات، هندسه، فیزیک نظری،... را از این نوع میشمارد. این گزاره?ها علارغم اینکه معنای محمول آنها در موضوع مندرج نیست، به صورت پیشینی درک میشوند. ارتباط پیشینی و پسینی با ضروری وممکن همچنین تمایز پیشینی و پسینی را نباید با تمایز متافیزیکی ضروری و ممکن اشتباه کرد. امری را ضرورتاً صادق میگویند که در همه جهانهای ممکن (یا به عبارت دیگر در همه شرایط) صادق باشد. و امری را "ممکن" میگویند که در بعضی جهان های ممکن صادق نباشد (به عبارت دیگر، بتوان شرایطی را تصور کرد که در آن صادق نباشد). بسیاری از فلاسفه رابطه میان تحلیلی، پیشینی و ضروری را بسیار نزدیک [و گاهی مرزهای آنها را دقیقاً یکسان] میدانند. تمایز متافیزیکی بین ضروری و ممکن نیز به تمایز پیشینی و پسینی مرتبط است. همانطور که گفته شد، کانت مرز میان تحلیلی، ترکیبی را از مرز پیشینی و پسینی مجزا کرد، امّا او تمایز متافیزیکی ضروری و ممکن را وابسته به تمایز پیشینی و پسینی میدانست. برای کانت هر چه پیشینی است ضروری و هر چه پسینی است ممکن محسوب میشد. پوزیتیویست?ها نیز هر چند در وجود گزارههای ترکیبی- پیشینی با کانت توافق نظر نداشتند، امّا این حکم کانت را که همه پیشینی?ها باید ضروری باشند و همه پسینی ها ممکن، قبول کردند. فرض این بود که نقیض حکمی ضروری باید خود متناقض باشد. مثلاً جمله "هیچ مجردی همسر ندارند" را در نظر بگیرید. نقیض این عبارت یعنی "بعضی از مجردها همسر دارند" جملهای است که به نظر متناقض میرسد. و دلیل آن این است که نداشتن همسر قسمتی از مفهوم مجرد را تشکیل می?دهد. از سوی دیگر واضح است که نقیض یک عبارت متناقض نیز به ضرورت صادق خواهد بود. بنابراین اگر کسی ادعا کند که همه ضروریها به طور پیشینی قابل دانستن هستند، به نظر قابل قبول می?رسد. اما گروهی از فلاسفه دلایلی مطرح کردند مبنی بر اینکه این دو تمایز نیز مرز مشترکی با هم نمیسازند. ادعای مطرح شده این است که احکامی پیشینی وجود دارند که ممکن هستند و نه ضروری، و همچنین احکامی پسینی را میتوان یافت که ضروری هستند و نه ممکن. سول کرییکی که صاحب این ادعا است مثالهایی در این موارد مطرح کرده است. در مورد ادعای اول تصور کنید کسی بگوید که "میله استاندارد مقیاس متر در پاریس، یک متر طول دارد". این عبارت از یک سو به نظر پیشینی میآید چون میله مورد نظر به نحوی تعریف شده که باید یک متر طول داشته باشد. و از سوی دیگر امری ممکن است، چرا که شرایطی وجود دارد که این حکم در آن درست نیست. مثلاً جهان ممکنی را تصور کنید که در آن میله به دلیلی معیوب شده است ویا اینکه در اثر گرما منبسط شده و اندازه آن تغییر کرده باشد. وابسته به تجربه بودن معرفت پسینی نکتهای که هنوز در مورد آن ابهام وجود دارد این است که به چه معنی میگوییم توجیه پسینی، وابسته به تجربه است. به طور دقیق مشخص نیست که به چه چیز "تجربه" میگوییم. در این مورد که چه چیزی را نمیتوان وابسته به تجربه دانست بیشتر صحبت شده است. به عنوان مثال، گفته میشود که تجربه نباید تنها به تجربه حسی محدود شود. چرا منابعی دیگری از معرفت مثل حافظه یا درون بینی نیز معرفت پسینی را توجیه میکنند. شاید بتوان با توجه به نمونههایی که از توجیه پیشینی و پسینی موجود است، تجربه را به مواردی خاصی محدود کرد. مثلاً در توجیه نمونهای پسینی، موضوع شناخت معمولاً در جهان بالفعل قرار دارد و در جهانهای ممکن دیگر میتواند وجود نداشته باشند. نکته دوم اینکه در توجیه معرفت پسینی رابطهی بین موضوع تحقیق و حالات شناختی انسان، رابطهای علّی است. هیچکدام از این دو شرط در توجیه یک حکم پیشینی برقرار نیست. در توجیه یک حکم پیشینی، چیزهایی که موضوع شناخت هستند، مثل اعداد یا مفاهیم، معمولاً انتزاعی میباشند و به واسطه همین در همه جهانهای ممکن موجود هستند. از این گذشته، رابطهی بین موضوع شناخت و دستگاه شناختی، رابطهای علّی به نظر نمیرسند. چنین شرایطی بسیاری از مثالهای پیشینی و پسینی را پوشش میدهد. امّا از طرف دیگر تعدادی را نیز از قلم میاندازد. به عنوان مثال احکام پیشینی- ممکن و ضروری- پسینی کریپکی این شرایط را دارا نیستند. و از آنجا که بسیاری باور دارند که چنین احکامی وجود دارند، شاید بدست آوردن شرایط، نیاز به بررسی بیشتر داشته باشد. مستقل از تجربه بودن پیشینی اینکه به چه معنی توجیه احکام پیشینی، مستقل از تجربه است نیز محل بحث است. به عنوان مثال ادعا شده که میتوان شرایطی تصور کرد که توجیه حکمی پیشینی مستقل از تجربه نباشد. مورد اول اینکه پیش از این که کسی بتواند به صورت پیشینی به باوری از یک ادعا برسد ابتدا باید آن ادعا را بفهمد. در بسیاری از ادعاهای پیشینی برای اینکه آن مفهوم ادراک شود نیاز به تجربه است. به عنوان مثال کسی که میگوید "اگر همه جا قرمز باشد آنگاه هیچ جایی سبز نیست" حکمی پیشینی را بیان کرده. امّا برای درک مفهوم قرمز و مفهوم سبز به تجربه نیاز داریم. مورد دوم اینکه گاهی ادعا میشود که تجربه حتی اگر در توجیه حکم پیشینی نقش نداشته باشد، اما میتواند چنین توجیهی را ابطال کند. که اگر این درست باشد در واقع، دیدگاه افرادی که میگویند توجیه پیشینی خطاناپذیر است، زیر سؤال رفته است. بسیاری از فلاسفه معاصر منکر خطاناپذیر بودن احکام پیشینی هستند. هرچند پذیرش خطاپذیر بودن احکام پیشینی به این معنی نیست که تجربه میتواند توجیه پیشینی را ابطال کند، امّا نمونههایی نیز ارائه شده که نشان میدهد که توجیه پیشینی میتواند با تجربه ابطال شود. به عنوان مثال فرض کنید که من تعدادی از اعداد بزرگ را به دقت باهم جمع میکنم و به نتیجهای نهایی میرسم. باور من درباره این نتیجه، موجه است؛ چرا که از روشی از محاسبه ریاضی که قابل اعتماد است استفاده کردهام. این نتیجه به صورت پیشینی موجه است. مدتی بعد تصمیم میگیرم همین محاسبه را با ماشین حساب انجام دهم. این بار نتیجه محاسبه عددی دیگر است. در اینجا باور من در مورد جمع عوض میشود. باور جدید من در مورد عدد حاصل نیز، همانند نتیجه قبلی، موجه است چرا که من با ماشین حساب آشنایی دارم و آن را ابزاری قابل اعتماد میدانم. این بار نتیجه حاصل به طور پسینی موجه میباشد و تجربه، باور پیشینی من را به عدد قبلی ابطال کرده است [ سه شنبه 92/8/28 ] [ م. مباشری ]
[ لطفا نظر دهید ]
ایمانوئل کانت (1724 - 1804) فیلسوف آلمانی و از مهمترین فیلسوفان سده? هیجدهم اروپا بود.او در کونیگسبرگ در خانوادهای مسیحی از مذهب پرهیزکاران لوتری زاده شد. خانواده? او 9 فرزند داشتند و او فرزند چهارم آنان بود. در 8 سالگی به اصرار پدر به دست کشیشی به مدرسه کونیگسبرگ رفت. او تا دانشگاه در این مدرسه سخت و خشک مذهبی درس خواند. او بعد از چند سال تدریس خصوصی به دانشگاه رفت و شروع به سخنرانیهای متعدد نمود. در این سالها کتابهایی در زمینه ریاضیات و دینامیک نوشت و منتشر کرد. پس از انتشار کتابهایی در زمینه کیهانشناسی به فلسفه روی آورد. کانت در زندگی نظمی استثنایی داشت. او هر کارش را در ساعتی مخصوص به خود انجام میداد و ذرهای از آن تخلف نمیکرد. بین مردم شهرش این جمله رایج بود که: میتوانید ساعتتان را با کارهای کانت تنظیم کنید. او هیچ گاه ازدواج نکرد و به مسافرتی هم نرفت. وظایفش به عنوان مدرس دانشگاه ایجاب میکرد که همه بخشهای فلسفه را درس دهد و سالهای متمادی توان فکری خود را مصروف تدریس، انتشار کتابهای مختلف و مقالات کرد. وی از هیوم و لایبنیتز تأثیرپذیری زیادی داشت و بر فلاسفه بعد از خود مانند هگل، و کلٌ جریان ایدهآلیسم آلمانی نیز تأثیر زیادی بر جای گذاشت. ظاهراً در زندگینامه? کانت آورده میشود که او در 46 سالگی، بعد از نوشتن مقاله معروف خود تحت عنوان «درباره صورت و اصول جهان حسی و معقول» که به سال 1770 انتشار داده، تا چاپ اول کتاب نقادی عقل محض به سال 1781، حدوداً بیش از ده سال گویی سکوت اختیار کردهاست که البته به لحاظی همین مدت را میتوان پرکارترین دوره? فلسفی او به حساب آورد. از روی مدارک و دستنوشتههای مختلف میتوان نشان داد که او در آن دوره نه فقط به نگارش کتاب اصلی خود در فلسفه نظری اشتغال داشته، بلکه در حال برنامهریزی وسیع و تاملات همهجانبه در جهت تدوین نظام فلسفه نقادی خود بوده که در مجموع، افزون بر فلسفه نظری شامل بحثهای زیادی در زمینه اخلاق و هنر و حقوق و غیره میشده که او بعداً به مرور تا آخر عمر آنها را دقیقاً تقریر کرده و به چاپ رسانده است. وی در 12 فوریه 1804 میلادی درگذشت. در مراسم تشییع جنازه او، مردم از شهرهای مختلف آلمان گرد آمدند تا به استادی بزرگ ادای دین نمایند. کانت نوعی نگاه متعادل و بینابینی یا سنتزی در برخورد با دو مشرب مسلط آن زمان، یعنی فلسفه قاره و فلسفه انگلستان در پیش گرفت و همین نگاه به وی امکان داد تا به دور از حب و بغضهای رایج در میان پیروان این دو مشرب امکان تلفیق و ترکیب آنها را فراهم سازد و سنتز یا برابر نهاد دیگری ارایه کند که نام او را در عرصه? نظام فلسفی جهان و فلسفه کلاسیک آلمان به اوج افتخار برساند. یکی از میراثهای اساسی به جای مانده از دستگاه فکری و تحلیلی کانت مبادرت به فراهم ساختن بستر نقد به عنوان یکی از بسترهای چالش برانگیز در عرصه? فلسفه? مدرن اروپاست. او این بستر را با تدوین سه اثر مهم که بعدها به صورت کلاسیکهای فلسفه? مدرن و ایدهآلیسم آلمانی درآمدند پی میگیرد؛ یعنی در قالب نقد عقل محض و دوم نقد عقل عملی و سوم نقد قوه حکم یا نقد داوری. به این ترتیب، وی با ترکیب این دو مشرب روند تکامل فلسفه را متحول ساخت و مسیر آن را دگرگون کرد. در این راه او دو حرکت یا گام اساسی را در پیش گرفت. با تاکید بر قوت و توانمندی این ادعای تجربهگرایی که تجربه? حسی تنها منبع شناخت و منشا تمام آرا و اندیشههای انسان به شمار میرود ولی نتیجهگیری بدبینانه? آن را قبول نداشت که نمیتوان این آرا و اندیشهها را توجیه نمود و علت یا عللی برای آنها اقامه کرد. از سوی دیگر، این ادعای عقلگرایی را نیز قبول نداشت که حقایق واقع درباره? مساله? وجود یا عدم پدیدهها و اشیا تنها به مدد عقل قابل شناسایی است. میتوان حرکت کانت را خروج عقلگرایی و ایدهآلیسم از بنبستهای کور آن دانست. این تدوینها و نظرات را در نخستین نقد خود یعنی نقد عقل محض آوردهاست که در سال 1781 به رشته? تحریر در آمد. در کتاب نقد عقل عملی نیز که در 1788 تالیف شد به تحقیق در خصوص مابعدالطبیعه یعنی شناخت مسایلی چون وجود خدا، جاودانه بودن روح، جبر و اختیار انسان، ضرورت آزادی و نظایر آنها پرداختهاست. نقد سوم نقد قوه حکم یا داوری است که آن را نقد زیباییشناسی ترجمه کردهاند. مفاهیم محور کانت در نقد سوم دو مؤلفه اساسی یعنی هدف یا غایت و غایتمندی یا هدفمندی، جزو مقولاتی است که کانت ضمن طرح آنها معتقد است که در هر تبیین علمی میتوان از این دو مفهوم، مفهوم نخست یعنی غایت یا هدف را سراغ گرفت. در حالی که، در این قبیل تحقیقهای علمی چیزی به نام غایتمندی به معنای منظومهای دال بر وجود یک سری ارزشها و هنجارهای اخلاقی به چشم نمیخورد. کانت غایتمندی را بدون غایت قبول دارد. وی زیبایی را شکلی از غایتمندی میداند؛ البته زمانی که مستقل از ارایه? یک غایت فهم و دریافت شود. به اعتقاد کانت قضاوت یا داوری نوعی ملکه و قوه? استعداد عمومی است و همه? افراد در معرض یا در محدوده? آن قرار دارند و طبعاً کم و بیش تحت تأثیر آن هستند یا از آن برخوردارند اما داوری بر خلاف تصور رایج تنها قدرت تمیز یا انتخاب نیست بلکه از طریق هماهنگسازی و ایجاد اعتدال یعنی ایجاد امر زیبا و یا از طریق کنار گذاشتن و محو یا فرارفتن (امر والا) میتوان مفهوم داوری را ارتقا بخشید. از سوی دیگر بخش اصلی تلاش کانت در این کتاب ( نقد قوه? داوری) آن است تا شکلی بسیار زیبا و عالی از احساس را در قضاوت زیباشناختی پیدا کند که به گونهای ماتقدم و پیشینی تجربه? لذت و رنج را تعیین نماید. این تجربه حاکی از هماهنگی (امر زیبا) یا محو و از بین رفتن (امر والا)ای است که هر گونه نقد و داوری مستلزم آن است. کانت نوعی نگاه متعادل و بینابینی یا سنتزی در برخورد با دو مشرب مسلط آن زمان، یعنی فلسفه قاره و فلسفه انگلستان در پیش گرفت و همین نگاه به وی امکان داد تا به دور از حب و بغضهای رایج در میان پیروان این دو مشرب امکان تلفیق و ترکیب آنها را فراهم سازد و سنتز یا برابر نهاد دیگری ارایه کند که نام او را در عرصه? نظام فلسفی جهان و فلسفه کلاسیک آلمان به اوج افتخار برساند. یکی از میراثهای اساسی به جای مانده از دستگاه فکری و تحلیلی کانت مبادرت به فراهم ساختن بستر نقد به عنوان یکی از بسترهای چالش برانگیز در عرصه? فلسفه? مدرن اروپاست. او این بستر را با تدوین سه اثر مهم که بعدها به صورت کلاسیکهای فلسفه? مدرن و ایدهآلیسم آلمانی درآمدند پی میگیرد؛ یعنی در قالب نقد عقل محض و دوم نقد عقل عملی و سوم نقد قوه حکم یا نقد داوری. به این ترتیب، وی با ترکیب این دو مشرب روند تکامل فلسفه را متحول ساخت و مسیر آن را دگرگون کرد. در این راه او دو حرکت یا گام اساسی را در پیش گرفت. با تاکید بر قوت و توانمندی این ادعای تجربهگرایی که تجربه? حسی تنها منبع شناخت و منشا تمام آرا و اندیشههای انسان به شمار میرود ولی نتیجهگیری بدبینانه? آن را قبول نداشت که نمیتوان این آرا و اندیشهها را توجیه نمود و علت یا عللی برای آنها اقامه کرد. از سوی دیگر، این ادعای عقلگرایی را نیز قبول نداشت که حقایق واقع درباره? مساله? وجود یا عدم پدیدهها و اشیا تنها به مدد عقل قابل شناسایی است. میتوان حرکت کانت را خروج عقلگرایی و ایدهآلیسم از بنبستهای کور آن دانست. این تدوینها و نظرات را در نخستین نقد خود یعنی نقد عقل محض آوردهاست که در سال 1781 به رشته? تحریر در آمد. در کتاب نقد عقل عملی نیز که در 1788 تالیف شد به تحقیق در خصوص مابعدالطبیعه یعنی شناخت مسایلی چون وجود خدا، جاودانه بودن روح، جبر و اختیار انسان، ضرورت آزادی و نظایر آنها پرداختهاست. نقد سوم نقد قوه حکم یا داوری است که آن را نقد زیباییشناسی ترجمه کردهاند. مفاهیم محور کانت در نقد سوم دو مؤلفه اساسی یعنی هدف یا غایت و غایتمندی یا هدفمندی، جزو مقولاتی است که کانت ضمن طرح آنها معتقد است که در هر تبیین علمی میتوان از این دو مفهوم، مفهوم نخست یعنی غایت یا هدف را سراغ گرفت. در حالی که، در این قبیل تحقیقهای علمی چیزی به نام غایتمندی به معنای منظومهای دال بر وجود یک سری ارزشها و هنجارهای اخلاقی به چشم نمیخورد. کانت غایتمندی را بدون غایت قبول دارد. وی زیبایی را شکلی از غایتمندی میداند؛ البته زمانی که مستقل از ارایه? یک غایت فهم و دریافت شود. به اعتقاد کانت قضاوت یا داوری نوعی ملکه و قوه? استعداد عمومی است و همه? افراد در معرض یا در محدوده? آن قرار دارند و طبعاً کم و بیش تحت تأثیر آن هستند یا از آن برخوردارند اما داوری بر خلاف تصور رایج تنها قدرت تمیز یا انتخاب نیست بلکه از طریق هماهنگسازی و ایجاد اعتدال یعنی ایجاد امر زیبا و یا از طریق کنار گذاشتن و محو یا فرارفتن (امر والا) میتوان مفهوم داوری را ارتقا بخشید. از سوی دیگر بخش اصلی تلاش کانت در این کتاب ( نقد قوه? داوری) آن است تا شکلی بسیار زیبا و عالی از احساس را در قضاوت زیباشناختی پیدا کند که به گونهای ماتقدم و پیشینی تجربه? لذت و رنج را تعیین نماید. این تجربه حاکی از هماهنگی (امر زیبا) یا محو و از بین رفتن (امر والا)ای است که هر گونه نقد و داوری مستلزم آن است [ سه شنبه 92/8/28 ] [ م. مباشری ]
[ لطفا نظر دهید ]
|