سیر تطور سیاسی فلسفه غرب
هر عمل سیاسی یا به قصدتغییر وضع موجود صورت می پذیردیابا هدف حفظ آن. پس تمام اعمال سیاسی توسط دو مفهوم بهتر و بدتر هدایت می شوند. اما درک مفهوم بهتروبدتربه درک مفهوم خیر یا خوب وابسته است. اگر این جهت گیری به سوی معرفت به خیرتصریح شودواگر انسانها هدف صریح خود را کسب معرفت نسبت به زندگی خوب وجامعه خوب قراردهندفلسفه سیاسی پدیدار می شود. فلسفه سیاسی شاخهای از فلسفه است که با زندگی سیاسی یعنی زندگی غیرفلسفی وزندگی بشری بیشترین نزدیکی را دارد. فلسفه به عنوان جستجوی حکمت جستاری است برای معرفت جهانشمول. پس فلسفه سیاسی کوششی است برای نشاندن معرفت به ماهیت امور سیاسی به جای گمان درباره آن موضوعات. اگر به ریشه های یونانی دو مفهوم سیاست وفلسفه بازگردیم می بینیم که برای یونانیان باستان این دو موضوع فقط در چارچوب دولت شهر یا پولیس معنا مییابد. از دیدگاه یونانیان باستان سیاست اساسا امری انسانی است ونه الهی. همچنین سیاست درچارچوب نگرش کیهان محور قرار میگیرد و بخشی از طبیعت جهان است. از نظر یونانیان باستان انسان دلیلی برای ابداع زندگی سیاسی ندارد چون به شکل دادهای طبیعی در اختیار او قرار گرفته است مسئله اصلی انسانها شکل دادن وسامان دادن به این داده طبیعی است واز دیدگاه فیلسوفان یونانی زندگی در دولت شهرامری ضروری است.
فلسفه سیاسی قرون وسطی که نتیجه اعتلای مسیحیت در اروپاست از دو سنت فلسفه افلاطونی در یونان ورواقی در روم باستان تاثیر پذیرفته است از این جهت دنیای قرون وسطی فلسفه سیاسی را تحت سلطه الهیات مسیحی قرار میدهد. فلسفه سیاسی مسیحیت بر مبنای اندیشه فلسفی پدران کلیسا یعنی افرادی چون اگوستین قدیس- پل قدیس وتوماس اکوئیناس پایه ریزی شده است. محور اصلی فلسفه سیاسی قرون وسطی دیگر مفهومی چون پولیس نیست بلکه مفهوم قلمروپادشاهی است. در فلسفه سیاسی قرون وسطی دولت شهر انسانی معنای فلسفی اش رااز اقتدار الهی میگیرد و هدف کنش انسانها در زمینه سیاست چیزی نیست جزدستیابی به زندگی اخروی. پس همانطور که برای یونانیان باستان دولت شهر بدون ارجاع به مفهوم فوسیس وقالبی کیهان محور بیهوده وبی معنا جلوه میکند به همانگونه از دیدگاه فلسفه سیاسی قرون وسطی کنش انسانی بدون توجه به نگرشی خدا محور غیر قابل توضیح وتوصیف است. گسست واقعی فلسفه سیاسی مدرن با اندیشه سیاسی کلاسیک در قرن 17 میلادی صورت میگیرد در اینجا مدرنیته با نقد وپشت سر گذاشتن دو نگرش کیهان محور یونانی و رومی وخدا محور قرون وسطایی به جهانی عقل محور دست می یابد با شروع قرن 17میلادی نظریه حق طبیعی جایگزین نظریه حق الهی میشود وبه صورت مفهوم کلیدی فلسفه سیاسی مدرن در می آید. فلسفه سیاسی مدرن با فاصله گرفتن ازچارچوب الهی-سیاسی که دارای ماهیتی کل گراست سیاست را برپایه جهانی عقل محور قرار میدهد این دوره اول مدرنیته سیاسی است که از ندیشه ماکیاولی تا وقوع انقلاب فرانسه در سال 1789ادامه مییابد. مسئله اصلی که در این دوره در زمینه فلسفه سیاسی مطرح مشود ارتباط مستقیم میان جهان عقل محورو قدرت سیاسی یا حاکمیت است مفهوم حاکمیت بیانگر فلسفه سیاسی است که دیگر به دنبال دستیابی به زندگی اخروی نیست بلکه در جهت ایجاد وحفظ جامعه سیاسی ای است که بر اساس ایده قرار داد اجتماعی طرح ریزی شده است. فلسفه سیاسی که در مدرنیته اول با ماکیاولی آغاز میشود نه بر مبنای اصلی الهی است و نه بر پایه نظامی کیهانی بلکه نگرشی کاملا ومطلقا انسان محور دارد.
روسو یکی از مهمترین محورهای فلسفه سیاسی مدرن است وتمام کوشش فلسفی وسیاسی لیبرالیسم فراسوی قرن 19به منظور رد اندیشه سیاسی روسو ونظریه دموکراسی بدون میانجی اوست. مبنای هستی شناختی فلسفه سیاسی روسو اراده کلی یا عمومی است. اراده کلی یک من کلی است که ضامن آزادی همگان است پس اراده کلی یعنی اراده مردم که بیانگر اندیشه مردم در مورد مردم است. از روسو به بعد وبا انقلاب فرانسه ونتایج فلسفی وتاریخی آن دوره مدرنیته سیاسی دومآغاز میشود که بیان فلسفی آن را در سه فیلسوف آلمانی یعنی کانت، فیخته وهگل میتوان پیدا کرد.
ایده الیسم آلمانی کانت -فیخته وهگل کوششی است برای نظام مند کردن این ایده و بیان ان در قالبی متافیزیکی. فلسفه سیاسی مدرن با اندیشیدن دولت به عنوان امری سیاسی اراده مدرن غایت خود را در صلح مدنی وبین المللی مستمر و پیوسته مییابد بدین گونه چون جامعه سیاسی بر اساس هیچگونه اصل متعالی و از پیش تعیین شده ای قرار نگرفته پس تجلی حاکمیت عقلانی مردم در قالب قانون شکل میگیرد. فلسفه سیاسی هگل نقطه پایانی دوره دوم مدرنیته سیاسی است. هدف هگل آشتی دادن ایده روسویی دولت که بر پایه اراده کلی است با فلسفه پدیدار شناختی خودش که سیر عقل در تاریخ است بود. با هگل فلسفه سیاسی شکل تاریخی به خود میگیرد. زیرا دولت هگلی منشا وغایتی تاریخی دارد.
دوره سوم مدرنیته سیاسی با مارکس ونیچهآغاز میشود. ویژگی این دوره مخالفت با فلسفه سیاسی هگل ومتافیزیک ذهنیت است. مارکس سیاست را از حیطه فلسفه بیرون میکندچون از نظر او فلسفه دیگر قدرت اندیشیدن درباره سیاست را ندارد. بانقد نیچه ای و مارکسی فلسفه سیاسی مدرن راه برای دوره چهارم مدرنیته سیاسی باز میشود از مهمترین ویژگی های این دوره رویارویی فیلسوفان سیاسی با توسعه عقل ابزاری و واقعیت توتالیتر قرن بیستم است. در این دوره ما با سه نحله اساسی ومتضاد در زمینه فلسفه سیاسی روبه رو هستیم. اول: نقد استراوسی فلسفه سیاسی مدرن که به دنبال نقد هایدگری از تاریخ متافیزیک شکل میگیرد. دوم: نقد ارنت از سیاست مدرن وکشف دوباره معنای کنش سیاسی. سوم: نقد پسامدرن از فلسفه روشنگری وسیاست مدرن که به بحران سوژه متافیزیکی وافول فاعل سیاسی مدرن می انجامد. اعتقاد بر این بود که پس از دوران مذکور فلسفه سیاسی وارد رکود شد ولی در دهه های1960و1970با نظریه پردازی جان راولزوسپس رابرت نوزیک فلسفه سیاسی دوران جدیدی از حیات خود را آغاز کرد. هم اینک لیبرتاریان ها و کمونیتاریان ها به ترتیب با قرار دادن فرد وجامعه به عنوان سطح تحلیل خود مرحله جدیدی از شکوفایی فلسفه سیاسی را اغاز نموده اند.
منابع:
- فلسفه سیاسی چیست، نوشته لئو اشتراوس، ترجمه فرهنگ رجایی تهران 1381، انتشارات علمی و فرهنگی
- فرهنگ فرهیخته، واژه ها و اصطلاحات سیاسی و حقوقی، دکتر شمس الدین فرهیخته، تهران 1377، انتشارات زرین
- فلسفه سیاسی چیست؟، مقاله ای از سایت انجمن پارسی زبانان رویان