سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علوم سیاسی
 

دانش پزشکی و قدرت
زایش درمانگاه (1963)، دو سال بعد از انتشار دیوانگی و تمدن، منتشر شد. فوکو در این اثر بر حوزه‌ای خاص (ادراک پزشکی) متمرکز می‌شود و از نظر زمانی نیز وضعیت پزشکی را در نیمه‌های قرن هجده و نوزده با هم مقایسه می‌کند. فوکو در این اثر سعی در اثبات این مطلب داشت که اشکال معرفت و زبان از قواعد عمیق و یکسانی تبیعیت می‌کنند. این قواعد، شکل‌دهنده? ساختار زیربنائی نظریات، گفتمان‌ها و کردارهای هر دوره هستند که وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند، به یک معیار علمی برای انسان بودن دست می‌یابند. در همین راستا، فوکو به دیرینه‌شناسی گفتمان پزشکی میان عصر کلاسیک و عصر مدرن می‌پردازد. این اثر با گزارشی از ادراک پزشکی قرن هجدم آغاز می‌شود: ”در اواسط سده? هجدم ”پم“ زنی مبتلا به غش و اختناق رحم را از طریق تجویز ده تا دوازده ساعت حمام کردن در هر روز به مدت ده ماه درمان کرد. پم در پایان این دوران مشاهده کرد که بافت‌ها غشائی میرنای راست، مری، نای و زبان پوست‌کن شده و دفع می‌گردند (دریفوس و رابینو 76:1379).
فوکو سپس این گزارش پزشکی غیرقابل فهم را که در زمان خود به‌عنوان توصیفی عینی، جدی قلمداد می‌شد، در مقام مقایسه با علم پزشکی مدرن قرار می‌دهد و نتیجه می‌گیرد که پزشکان در عصر مدرن گمان می‌کردند توانستند پس از هزاران سال، پزشکی را از قید اوهام و خیالات برهانند و به حقیقت عینی پیرامون بدن و بیماری‌های آن دست یابند. در حالی‌که بنا به روش دیرینه‌شناسانه، وقتی ما زبان و عملکرد حوزه‌ای از دانش مربوط به عصری دیگر را غیرقابل فهم و در نتیجه بی‌معنا تلقی می‌کنیم، در واقع به درجه‌ای از توصیف دست می‌یابیم که نشان می‌دهد آنچه برای ما فهم‌ناپذیر است به هر حال از نظمی درونی برخوردار است. همین رویه را می‌توان در مورد معرفت پزشکی مدرن که ادعای دست‌یابی به حقایق قابل فهم و با معنی را دارد، حاکم دانست (دریفوس و رابینو 77:1379).
به‌عبارتی آنچه در ارتباط با عصری دیگر برای ما غیرقابل فهم و بی‌معنا به‌نظر می‌رسد، ناشی از غیر قابل فهم بودن گفتمان حاکم بر آن دوره است، زیرا ما هم‌اکنون درون گفتمانی، متفاوت می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم و معرفت و حقیقت نیز از درون همین کردارهای گفتمانی زاده می‌شود. پس علم و آگاهی انسان امروزی نیز برای اعصار آینده می‌تواند غیرقابل فهم و بی‌معنا تلقی شود.فوکو از هرگونه نظریه? هرمنوتیکی در این زمینه، در حد ممکن اجتناب می‌ورزد، از نظر او تفسیر، کوشش برای یافتن زمینه? هستی‌شناسانه? عمیق نهفته در گفتمان و نیز هرگونه تلاش برای تجدید و احیای معنای از دست رفته? هر دانشی است که در عصر دیگر جدی گرفته می‌شد. در حالی‌که به‌کارگیری چنین شیوه‌ای مستلزم داشتن نگرش تاریخی به تاریخ و پذیرش گفتمان‌های بیماران در مورد گفتمان‌ها و به‌عبارتی تداوم باورها و رویه‌های همیشگی است. فوکو در مقابل چنین رویکردی، به ساختارگرائی و تحلیل ساختاری روی می‌آورد و بر آن است که: ”پیدایش تجربه? پزشکی بالینی به‌عنوان شکلی از دانش مستلزم تجدید سازمان حوزه? بیمارستان، عرضه? تعریف جدیدی از جایگاه شخصی بیمار در جامعه و برقراری رابطه? خاصی میان مساعدت عمومی و تجربه? پزشکی یا میان مساعدت و دانش بود؛ بیمار می‌بایست در فضائی جمعی و همگون درافکنده شود. درون این ساختار فضا، زبان و مرگ تشخیص می‌یابند و به‌عنوان روشی تشریحی ـ درمانی شناخته می‌شود و در واقع برای دوره? خود به مقوله‌ای مشخص، عینی و قابل فهم تبدیل شود. آنچه دچار تغییر و تحولی اساسی می‌شود، شکل دستور زبان و صورت‌بندی‌های صامتی است که پشتوانه? زبان محسوب می‌شود (دریفوس و رابینو 1379: 77-79).
فوکو در اینجا مرگ را از منظر پزشکی توصیف کرد و بر آن بود که از نقطه مرگ می‌توان زندگی و بیماری را ملاحظه کرد. در حالی‌که پیش از آن، مرگ و زندگی، بیماری را امری نامرئی و پنهان کرده بود. پس بدن زنده فرد و سپس تأثیر مرگ، وجود بیماری و زندگی را در دو طرف قاعده? آن قرار داد. با برقراری چنین ارتباطی میان مرگ و زندگی در قلمرو وجودی انسان، در اواخر قرن هجدهم ممنوعیت‌های مذهبی در برابر کالبدشکافی از میان برداشته شد. با واژگونی انگاره پیشین که مثبتی بر جست‌وجوی ماهیت بیماری‌ها برحسب جدول پزشکی بود، استدلال اجتماعی جانشین نگاه ارسطوئی شد؛ یعنی به‌جای استدلال قیاسی، استدلال استقرائی مطرح شد.
نگاه پزشکی با توسل به کالبدشکافی، اعماق وجود آدمی را قابل شناخت کرد. به‌علاوه دو حسن شنوائی و بساوائی نیز بر حس بینائی افزوده شد و پزشکی بالینی با تکیه بر این سه حس ماهیتی چندبعدی به ادارات پزشکی بخشید. گفتمانی که در سایه این نگاه شکل گرفت، نها در حوزه پزشکی محصول نماند (ضمیران 1378: 88-83).
تسری نگاه پزشکی به درون جامعه و پیوند دانش پزشکی و شبکه اجتماعی قدرت، باعث شد نهاد پزشکی معیارهای ارزشی و عقلانی موردنظر خود را که در قالب اشکال جدید دانش و زبان، عینی و قابل فهم شده بود، در کلیه ابعاد زندگی فردی و اجتماعی وارد کرده و به اعماق پنهان بدن انسان وارد شود. در اینجا نیز فوکو مسئله نظارت و مراقبت را مطرح می‌کند که بدن انسان را قبل و حتی پس از مرگ در معرض مکاشفه و تجزیه و تحلیل دانش و معرفت بشری قرار می‌دهد. آنچه به علم پزشکی و روانپزشکی قدرت و اقتدار لازم برای کالبدشکافی جسم و روح انسان در عصر روشنگری که منادی انسان‌گرائی و عقل باوری بود می‌داد، گفتمانی بود که دانش پزشکی و قدرت را درون جامعه منتشر کرد. و به اتکاء مفاهیم اخلاقی و ارزشی جدید در میان افراد از مشروعیت برخوردار شد.
قدرت پزشک که نشانی از دانش و تجربه پزشکی است، به زبان و سخن پزشکی اقتدار می‌بخشد. در نتیجه میان اقتدار پزشک و ضعف و ناتوانی بیمار مناسبتی برقرار می‌شود؛ پزشک در مقام سوژه دانای و بیمار در مقام ابژه، پس میان دانش پزشکی و قدرت و اقتدار چنان همبستگی ایجاد می‌شود که بیمار خود را به آن تسلیم می‌کند و حتی بعد از مرگ نیز، بدن از نگاه و زبان پزشکی مصون نمی‌ماند.
دیرینه‌شناسی علوم انسانی
کتاب واژه‌ها و چیزها (1966) که در زبان انگلیسی به نظم اشیاء ترجمه شده است صرفاً به دیرینه‌شناسی دانش پزشکی نمی‌پردازد، بلکه کلیه حوزه‌های علوم انسانی را دربرمی‌گیرد و به همین علت عنوان فرعی این اثر، دیرینه‌شناسی علوم انسانی نام گرفته است.
فوکو برای نیل به هدف، از صورت‌بندی یا نظام دانائی حاکم در هر دوره بهره می‌گیرد. از نظر وی منظور از نظام دانائی، ”کل روابطی است که در یک عصر خاص وحدت‌بخش کردارهای گفتمانی هستند که اشکال معرفت‌شناسانه، علم و احتمالاً نظام‌های صوری را پدید می‌آورند... نظام دانائی شکلی از معرفت یا نوعی عقلانیت نیست که با گذار از مرزهای علوم بسیار گوناگون، وحدت غالب یک موضوع، یا یک روح تاریخی و یا یک عصر را نشان دهد؛ نظام دانائی مجموعه روابطی است که در یک عصر خاص می‌توان میان علم یافت، به شرط آنکه این علوم را در سطح قاعده‌بندی‌های گفتمانی تحلیل کنیم“ (دریفوس و رابینو 1379: 83). در چارچوب این نظام دانائی است که دانش، زبان و رویه خاصی در یک فرهنگ خاص و در یک دوره معین شکل می‌گیرد. هر عصر در مقایسه با سایر اعصار ماهیتی متفاوت دارد. فوکو در اینجا از اصل دگرسانی یا مغایرت برای بیان گسست میان نظام‌های دانائی گوناون بهره می‌گیرد. در همین راستا وی نظام دانائی غرب را از دوره رنسانس به چهار لایه یا نظام تقسیم می‌کند:
1) نظام ماقبل کلاسیک که تا اواسط قرن هفدهم ادامه داشت (عصر رنسانس).
2) نظام کلاسیک که تا پایان سده هجدهم ادامه داشت.
3) نظام مدرن که تا سال‌های 1950 ادامه داشت.
4) عصر حاضر که از دهه? 1950 آغاز و تا زمان کنونی ادامه دارد.
در هر یک از این ادوار شکلی از معرفت و زبان حاکم است. در هر دوره گفمان خاصی رفتار و گفتار آدمیان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد و با پایان آن دوره، راهبردهای گفتمانی که با زبان پیوندی ناگسسنی دارد، کارآئی خود را از دست می‌دهد. از درون همین نظام دانائی و کردارهای گفتمانی است که انسان پدید می‌آید و به تکامل می‌رسد.
? همسانی در عصر رنسانس
فوکو به بررسی سامان دانائی در عصر رنسانس می‌پردازد. اولین نظام دانائی بر پایه همسانی و مشابهت استوار بود. یعنی میان واژه‌ها و چیزها نوعی وحدت وجود داشت و بر همین اساس متون مورد تفسیر و تأویل واقع می‌شد (دریفوس و رابینو 1379: 101).
دومین ویژگی دانائی در عصر رنسانس که نشأت گرفته از برتری زبان نوشتاری است، رواج تفسیر و تأویل است. معرفت نه فقط مستلزم دیدن و اثبات است، بلکه گونه‌ای تفسیر محسوب می‌شود. فوکو یکی از مهمترین رویکردهای عصر رنسانس را به زبان، همین برخورد تأویلی می‌داند (دریفوس و رابینو 1379: 104).
? بارنمائی در عصر کلاسیک
فوکو در این اثر، به بررسی اثری از دیگوولاسکز نقاش اسپانیائی (1656) با عنوان زنان عالی‌تبار می‌پردازد و بر آن است که این تابلو بر مبنای مفهوم بازنمائی و نمایشگری تفسیر شده است. فوکو از این طریق سعی در باز نمودن نظام دانائی عصر کلاسیک دارد. فوکو در تفسیر این تابلو می‌گوید:
نقاش کمی عقب‌تر از پرده نقاشی خود ایستاده است او به مدل خود نگاهی می‌کند؛ شاید در این فکر است که آخرین نقش‌های موردنظرش را بر اثر بیفزاید. دستی که قلم مو را به‌دست گرفته، به سمت چپ و به‌سوی جا رنگی خم شده؛ برای لحظه‌ای میان بوم و رنگ بی‌حرکت مانده است.
صحنه نقاشی در فاصله میان نوک قلم مو و نگاه سرد و خیره نقاش، در معرض واگذاری و رها ساختن حجم خویش است... اینک می‌توان او را در وضعیتی که در لحظه‌ای از سکوت گیره کرده، در وسط کانون این نوسان مشاهده کرد... چنانکه گوئی نقاش در عین حال بر روی تصویری که در آن نمایش یافته، قابل رؤیت نیست و در عین حال نمی‌تواند آنچه را که بر روی آن چیزی را در معرض نمایش می‌گذارد، ببیند. او در آستانه این دو عرصه رؤیت‌پذیری سازش‌ناپذیر نقاشی می‌کند.
نگاه نقاش و جایگاه او به‌گونه‌ای است که گوئی این ما هستیم که در معرض نگاه او قرار داریم به‌عبارتی نظاره‌گر و موضوع نظاره در یک موقعیت برابر قرار دارند. اما نمی‌دانیم که نقاش بر روی بوم خود چه چیزی را به تصویر می‌کشد (دریفوس و رابینو 1379: 90-89).
عامل دیگر در این نقاشی نوری است که از سمت چپ فضای نقاشی را روشن می‌کند، اما منبع آن مشخص نیست. منبع روشنائی بیرون از نقاشی قرار دارد و زمینه‌ای را ایجاد می‌کند که میان اثر نقاشی و آنچه در خارج از آن واقع است، مشترک می‌باشد. این روشنائی همان نور فلسفه روشنگری است که فضائی ایجاد می‌کند و در آن فضا اشیاء و نشانه‌ها با هم منطبق می‌شوند. در فلسفه روشنگری ”روشنائی“ مقام بر هر نگاهی، اساس اندیشه و معنا بود (دریفوس و رابینو 1379: 90).
تعدادی تابلو به دیوار نصب شده که در سایه قرار دارند. فقط یک استثناء وجود دارد که کاملاً روشن و شفاف است که کسی به آن نگاه نمی‌کند. نقاش و دیگر افراد حاضر در تابلو به‌جائی فراسوی فضای تابلو می‌نگرند. دو چهره‌ای که در آینه می‌بینیم. تصویر فیلیپ چهارم و همسرش ماریانا است. این دو به‌عنوان موضوع اصلی تابلوی درون اثر و تماشاگران این اثر یعنی ما، در یک جا قرارداریم. در نزدیکی آئینه، در آستانه در، شخصی ایستاده که به‌نظر می‌رسد تازه وارد شده است. او هم به صحنه نقاشی، هم به اشکالی که در اثر ترسیم شده و به الگوی موردنظر را نقاش می‌نگرد. می‌توان تصور کرد که او لحظه‌ای پیش در بیرون صحنه، یعنی جائی بود که تمامی افراد به آن فکر می‌کنند (دریفوس و رابینو 1379: 92-91).
در واقع اثر، سه شکل مجزا دربردارد، عمل نقاش، عمل نظاره‌گر و نگاه موضوعات بازنمائی شده؛ سوژه و ابژه? طراح تصویر در آن ادغام شده‌اند، یعنی کسی که در مقام باز نماینده قرار دارد، در عین حال می‌تواند موضوع بازنمائی واقع شود. به‌عبارتی گونه‌ای واژگونی صورت می‌گیرد و جای موضوع و فاعل با هم عوض شود. در چنین حالتی است که نمایش می‌تواند، خود را به‌صورتی ناب عرضه کند (دریفوس و رابینو 1379: 93-90). آنچه بلازکز نشان داده، رؤیت‌پذیر بودن تمامی شیوه‌های بروز نمایش سه کارکرد فاعل شناسائی در این نقاشی یعنی تماشاگر تازه وارد در درگاه، آینه‌ها و نقاش در حال نقاشی، بدون حضور فاعل وحدت‌بخش است. این فاعل که در بازنمائی عصر کلاسیک غایب است، در نظام دانائی، مدرن ظاهر می‌شود.
فوکو در اینجا نیز همچون تاریخ دیوانگی برای طرح نظام دانائی که در هر عصر تغییر ماهیت می‌دهد، به عرصه هنر روی می‌آورد. تابلوی زنان عالی‌تبار، آنگونه که فوکو تعبیر می‌کند، به شیوه‌ای هنرمندانه و ظریف تلافی نگاه‌ها را بازنمائی می‌کند و بیانگر محدودیت دانائی است نه محتوای یک نظام.
از قرن هجدهم به بعد همسانی و مشابهت نوعی خطای معرفتی محسوب شد. فرانسیس بیکن نخستین کسی بود که با طرح نظریه ”بت‌های ذهنی“ در برابر ان موضع گرفت. از این پس گرایش به یافتن مشابهت میان زبان و پدیده‌ها، به تخیلات شاعرانه رانده شد. در این زمان مواد از دیوانگی همان عجز و ناتوانی از قدرت تمییز و تشخیص بود. بدین‌سان فرهنگ غرب به فرهنگ هویت‌ها تبدیل شد و تحلیل جایگزین تمثیل شد و میان تاریخ و علم جدائی افتاد. در همین راستا علم با تغییر و تفکیک میان پدیده‌ها آنها را به‌طور مستقیم بررسی کرده و نسبت میان آنها را مشخص می‌کرد (ضمیران 1378: 107-106). تنها ذهنی که قادر به تفکیک و مقوله‌بندی و یا به‌عبارتی تعیین معیاری برای آنچه مطلوب و نامطلوب یا عقلی و تخیلی بود، ذهنی سالم تلقی می‌شد و دیوانگی از چنین موهبتی یعنی ارزش‌گذاری محروم بود و به همین دلیل محکوم بود که به حاشیه رانده می‌شود.
در عصر کلاسیک، زبان که از پدیده‌های بیرونی مستقل شده بود، ابزار بازنمائی می‌شود. زبان ابزاری برای تحلیل اندیشه و در نتیجه واجد تفکر می‌گردد. از آنجا که زبان از جهان عینی جدا شده بود. به امری انتزاعی تبدیل می‌شود و از این رهگذر با دانش پیوند می‌یابد. اما کارکرد دستور زبان، شناخت مناسبت همسانی و مشابهت میان پدیده‌ها نبود، بلکه در پی یافتن هویت و تفاوت زبان‌های گوناگون بود. این نظریه در پی بررسی منش ترکیب گزاره‌ها، یعنی مناسبت میان مبتدا و خبر برآمد. در ضمن از آنجا که مصدر ”بودن“ مبتدا و خبر را به‌هم پیوند می‌داد و در قالب زمان مقید می‌کرد، پیوند هستی (بودن) و زیان واجد اهمیت شد (ضمیران 1378: 110).
فوکو در عصر کلاسیک تاریخ طبیعی و ثروت را نیز مورد بررسی قرار می‌دهد و بر آن است که برخلاف عصر رنسانس دربردارنده افسانه‌ها و حکایات در آثار طبیعت‌گرایان هستیم، در این دوره میان تاریخ و دانش شکاف ایجاد می‌شود. طبیعت مورد توجهی قرار می‌گیرد و به‌جای آن شاهد بازنمائی موجودات طبیعی در چارچوب طبقه‌بندی‌های خاص این دوره هستیم (ضمیران 1378: 110).
در این مرحله شاهد ایجاد گسستی اساسی میان انسان و طبیعت هستیم. و خلاء موجود را معرفت و دانش بشری پر می‌کند. پیشرفت دانائی و معرفت انسان برابر است با دوری از طبیعت و در واقع دوری از خود. انسان اسیر دانش ساخته و پرداخته خود می‌شود و به آن ارزشی والا می‌بخشد. در این مرحله شاهد اولین گسستی هستیم که میان انسان و طبیعت رخ می‌دهد. تیچه کاملاً از این گسست آگاه بود. به همین دلیل تکامل انسان را روندی می‌دانست که تسلط بر طبیعت و به دنبال آن تسلط بر خویشتن در آن امری اجتناب‌ناپذیر است و در مقابل، ”بازگشت به طبیعت در امان از هر ویروس اخلاقی“ (تیچه 1378: 321).? نظام کارکردی در عصر مدرنیته
در اواخر قرن هجدهم، نظام بازنمائی با تکیه بر قلمرو مکانی موجودات، جای خود را به نظام کارکردی داد که واجد مفهوم زمان بود. به‌عبارتی امور انتزاعی جایگزین امور عینی شدند. تاریخ، فلسفه را در میان خاستگاه و رویدادها مستقر کرد. هگل، نیچه و مارکس درون چنین فضائی، فلسفه خود را ارائه کردند. تاریخ صورتی از دانائی قلمداد شد که در آن عنصر زمان و شدن یا صیرورت، منجر به تکامل و رشد می‌شود. لذا قیاس میان پدیده‌های تاریخی در اولویت قرار گرفت زمان به‌ویژه در زیست‌شناسی مورد توجه قرار گرفت (ضیمران 1378: 118). زیست یا کارکرد در کنار زمان، مقوله‌ای انتزاعی و استعلائی به‌وجود آورد.
کانت اولین متفکری بود که در فلسفه خود به‌طور مشخص میان امری تجربی و امر استعلائی تمیز قائل شد و امر پسینی را به امر پیشینی تبدیل کرد. فوکو همان‌طور که در مقاله ”درباره? روشنگری چیست؟ کانت“ می‌نویسد، او را بانی دو سنت سنجشگری بزرگی می‌داند که در فلسفه مدرن را به دو جریان تقسیم کرده است؛ نخست اینکه به شرایطی می‌پردازد که یک شناخت حقیقت‌مند را ایجاد می‌کند و بر این اساس می‌توان گفت که بخش عمده? فلسفه مدرن از قرن نوزدهم به بعد مانند فلسفه تحلیلگر حقیقت آشکار شده است. دومین سنتی که کانت بنیان نهاد، این بود که: ”اکنونیت ما چیست؟“ حوزه فعلی تجربه‌های ممکن کدام است؟ مسئله اینجا هستی‌شناسی خود ما است. همین وجه فلسفه است که فوکو اذعان دارد سعی می‌کند درون آن کار کند (فوکو 1370: 66). فوکو بر این نظر است که کانت در اینجا سه پرسش را مطرح می‌کند: ”فعلیت من چیست؟ معنای این فعلیت چیست؟ و من چه می‌کنم آنگاه از این فعلیت سخن می‌گویم؟“ (فوکو 1370: 60).
فوکو بر آن است که کانت در این مقاله پرسشی اساسی در خصوص ماهیت انسان مطرح می‌کند و سعی در شناخت معرفتی انسان دارد. کانت با وارد کردن انسان به حوزه معرفت‌شناسی، از طرفی بر تناهی و کرانمندی انسان صحه می‌گذارد، چرا که گفتمان حاکم بر عصر مدرنیته، انسان را در سه قلمرو زیست‌شناسی، اقتصادی و زبان‌شناسی محدود می‌کند، انسان برای حفظ بقای خود، تن به‌کار می‌دهد، به زبان فرهنگ غالب در گفتمان عصر خود، سخن می‌گوید و نهایتاً در قلمرو زیستی و ارگانیکی به زندگی خود پایان می‌دهد. اما همین انسان کرانمند، بر آن است که با گسترش آگاهی و معرفت خود به علم و دانائی دست یابد. کانت همین انسان متناهی و کراتمند را به‌دلیل همین ویژگی می‌ستاید و آن را نشانه ارزش والای انسان می‌داند. بنابراین با نگرشی متفاوت به مسائل زمان خود، بنیان انسان‌شناسی را افکند. انسان جدید که از درون فلسفه کانت سر برمی‌آورد و به گفته فوکو، فرمانروائی اسیر و نظاره‌گری است که خود در معرض نگاه است. با به‌عبارت بهتر انسانی است که هم‌ سوژه است و هم ابژه یا موضوع شناسائی.
این دوگانگی میان سوژه و ابژه و تعریف انسان بر این مبنا، همگام با انسان‌شناسی، علوم انسانی را شکل می‌بخشد.
از نظر فوکو، انسان قادر به توصیف خود به‌طور مشص در نظام دانائی نبوده است، مگر اینکه اندیشه هم در درون خود و هم در خارج از خودش، عنصری از تاریکی را کشف کند. حوزه نااندیشیده حوزه‌ای است که اندیشیده خود کاملاً حاوی آن است و در عین حال درون آن گرفتار است (فوکو 1370: 66).
کل اندیشه مدرن متضمن ضرورت تفکر در خصوص امر نااندیشیده است البته کانت بر این نظر بود که تحقیق علمی هیچ نتیجه قطعی دربرندارد.
همانگونه نمی‌توان فرآیند تفکر را به‌صورت شفاف درک کرد و ادعا کرد که تفکر می‌تواند خارج از حوزه? نااندیشیده قرار گیرد، برای زیان هم نمی‌توان خاستگاهی غیرتاریخی و منشائی اصیل در نظر گرفت. زبان همواره در لفافه‌ای پررمز و راز پنهان بوده و نمی‌توان به خاستگاه آن دست یافت. بنا به گفته فوکو، انسان در میان تمامی اشیاء و اموری که درون زاده شده و می‌میرند، پیشاپیش، به‌صورتی گسیخته از اصل و منشاء وجود است (دریفوس و رابینو 1379: 106).
هایدگر نیز در بحث وجود و زمان، همانگونه که اشاره شد، موضع مشابهی در خصوص مناسبات میان اشیاء و موجودات در عالم دارد و فوکو از این نظر تحت‌تأثیر هایدگر قرار دارد. از منظر هایدگر موجودات در عین اینکه حجاب وجود هستند، می‌توانند ما را به‌وجود رهنمون کنند، زیرا آنها مظاهر وجود هستند. باید اجازه دارد اشیاء همان‌گونه که خود را نشان می‌دهند، آشکار شوند. وقتی انسان ارتباط فعال خود را با اشیاء از دست می‌دهد به ورطه نیستی سقوط می‌کند. در واقع هستی که از پیش موجود است، شرط علم، شهود و خودآگاه یاست. به همین دلیل هایدگر به‌جای طرح سوژه? علم و عمل. وجود انسان را موجود آنجا و موجود در عالم می‌خواند.
هایدگر نهایتاً انسان را محکوم به کوششی بی‌وقفه و بی‌حاصل برای نیل به اصل و منشاء می‌داند. در واقع وی همین خطای هستی‌شناسانه را مشخصه انسان می‌داند. فوکو نهایتاً برای حل معضل منشاء چنین می‌گوید که نمی‌توان به منشاء معنای انسان دست یافت و برای نیل به این هدف، تنها می‌توان برای یافتن هر منبع و اصلی تلاش کرد و در این تلاش بی‌وقفه ناکام ماند. به همین دلیل فیلسوفانی چون نیچه، هایدگر، اصل بازگشت، جاودان همان را مطرح کردند (دریفوس و رابینو 1379: 113).
فوکو در فصل پایانی واژگان و چیزها، به تاسی از نیچه از مرگ انسان سخن می‌گوید. انسانی که در حوزه معرفت‌شناسی تفکر مدرن زاده شد و محور دانش و قدرت قرار گرفت. نتیجه با نقد زبان‌شناسی و تبارشناسی آن بر این نظر بود که باور به دسته‌بندی‌ها و مقوله‌های دستور زبان، موجبات بروز دوگانگی‌ها و تقسیماتی همچون سوژه و ابژه و ذهن و عین را فراهم می‌کند و در ادامه مفاهیمی چون اخلاق، گناه، ایده، خدا و حتی جهان خاجی شکل می‌گیرند و ارزش می‌یابند. در واقع دنیای انتزاعی که در آغاز عصر مدرن شکل می‌گیرد، پیش از فوکو توسط نیچه به تصویر کشیده می‌شود؛ وجدان بد که به واسطه درونی شدن انسان شکل می‌گیرد و غرایز نه به بیرون بلکه به درون سرازیر می‌شوند.
واپسین انسان نیچه خود را با خدا یکی می‌انگارد و زمانی‌که نیچه از مرگ خدا خبر می‌دهد، در واقع از مرگ انسان خدا گونه‌ای خبر می‌دهد که از این طریق، مفهوم ابرانسان را بر آدمیان روشن کند.
فوکو نیز به‌طور صریح به چنین مقوله‌ای اشاره می‌کند. همچنانکه در مصاحبه‌ای با سارتر بیان می‌کند که: انسان فرمان‌بردار، انسانی که مطیع خویش است و به این امر آگاهی دارد، در ژرفای خود گونه‌ای انگاره الهی است. انسان قرن نوزدهم، خدائی است تجسم‌یافته و به دیگر سخن، انسان در این زمان به آستانه الوهیت گام می‌نهد (ضمیران 1378: 135).
از منظر فوکو، واژه انسان براساس سه رهیافت علمی یعنی زیست‌شناسی، اقتصاد و زبان‌شناسی شکل می‌گیرد. از آنجاکه با فروپاشی نظام دانائی هر دوره شاهد گسست در گفتمان حاکم در آن دوره هستیم، پس انسان که محصول نظام معرفتی این شبکه دانائی و گفتمان است، نابود می‌شود. تنها با پائین کشیدن انسان از اریکه? قدرت است که نیچه، فوکو و هایدگر امیدوار بودند. فلسفه جایگاه واقعی خود را به‌دست آورد و از سلطه مفاهیم و ارزش‌های اخلاقی متافیزیکی و غایتمند رهائی یابد.
تکنولوژی انضباطی (رؤیت‌پذیری و به‌هنجارسازی) و قدرت
فوکو در این اثر، که برخی ان را شاهکار او می‌دانند، رابطه میان قدرت و دانش را با بهره‌گیری از روش تبارشناسی از طریق تشریح فناوری‌های انضباطی که نماد آن زندان است، موشکافی کرده است. البته در این اثر دانش در قالب سیاست ظاهر می‌شود و فوکو برای اولین بار سیاست را در روابط قدرت وارد می‌کند.
صفحات اول مراقبت و مجازات، شرح دقیق شکنجه داسی‌ین، فردی است که به جرم سوءقصد به شاه در دوم مارس 1757 در ملاء عام محکوم به اعدام شد. در مراسم اعدام نخست بازوها و پاهایش را با انبری گداخته شکافتند و روی این شکاف‌ها را سرب مذاب، روغن جوشان، صمغ گداخته، موم و گوگرد مذاب ریختند. سپس بدنش را با چهار اسب کشیده و چهار شقه کردند و بعد از مرگ بدنش را سوزانده و خاکسترش را بر باد دادند (فوکو 1378: 11).


[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ م. مباشری ] [ لطفا نظر دهید ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره سایت

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 69
کل بازدیدسایت: 403678
انقلاب اسلامی